اخلاق/ اخلاق در خانه/جلد دوم/ جلسه چهارم


قسم سوم يقين است. يقين آن چيزي است كه از ايمان حرفي و تقليدي گذشته و به ايمان استدلالي رسيده است. از باور عقلي هم گذشته است و دل باور كرده است. يعني ايمان در دل رسوخ كرده است و دل باور كرده است. به اين مي‌گويند «يقين».

يقين يعني ثبات، يعني رسوخ در دل. دل باور كرده. وقتي دل باور كرده باشد ديگر نتيجه ی اوّلش اين است كه كاربرد عجيبي دارد. يك نيروي كنترل كننده‌اي است براي انسان در گناه. ديگر گناه نمي‌كند. وقتي گناه جلو بيايد، مثل بيد مي‌لرزد.

پيغمبراكرم(ص) رسمشان اين بود كه وقتي مي‌خواستند به جنگ بروند، چند نفر از جوانها را براي سرپرستي خانواده‌هاي رزمندگان، در مدينه باقي مي‌گذاشتند. در يكي از جنگها، جواني سرپرستي چند خانه را به عهده گرفته بود. يك روز صبح كه اين جوان آمد و درِ يكي از خانه‌ها را زد، زن صاحبخانه، زني كه شوهرش رفته بود براي جهاد، پشت درآمد. مرد از او پرسيد چه لازم داري؟ آن زن هم آنچه را لازم داشت، گفت.

نمي‌دانم چه شد؛ اما بالأخره شهوت آن جوان تحريك شد. اما چرا؟ نمي‌دانم. آيا آن زن بدحرف زد؟ آيا اين مرد چشمش به آن خانم افتاد؟ نمي‌دانم. (خانمها! آقايان! سفارش مي‌كنم وقتي كه به يكديگر برخورد كرديد، بدانيد كه شيطان در آن وقت خيلي كار مي‌كند. شيطان به حضرت نوح گفت: اي نوح! بدان وقتي با يك زن تماس پيدا كردی، وقتي يك زن و مرد نامحرم مقابل هم شدند، من آنجا خيلي كار مي‌كنم. خانم! بدان يك جمله ی شهوت‌انگيز تو، آقا! يك چشم‌چراني تو، ممكن است به جاهاي بدي بكشد). بالأخره اين مرد وارد خانه شد و دستش را به سينه ی خانم گذاشت.

مرادم اينجاست. مرادم يقينِ خانم است؛ آن يقيني كه در دلش رسوخ كرده بود و باور كرده بود خدا هست، بهشت هست، جهنم هست.

ناگهان لرزيد! رنگش تغيير كرد؛ و با يك حالتي كه حرف از دل برآيد و بر دل بنشيند. گفت: چه مي‌كني؟ النّار! النّار! النّار! گفت اين كار تو آتش است، آنهم آتش جهنم.

حرف خانم آمد و بر دلي كه او هم خدا و بهشت و جهنم را باور داشت، و باور داشت اگر دستي به سينه ی نامحرم بخورد، اين دست بدون توبه، جهنّمي است، نشست. ناگهان اين مرد هم فرياد زد: النّار! النّار! النّار! روز اوّل، روز دوّم، كم‌كم نتوانست در مدينه بماند؛ به بيابان رفت تا پيامبر بيايد.

در آنجا رياضت ديني مي‌كشيد و عبادت مي‌كرد؛ و مرتّب مي‌گفت: النّار! النّار! تا اينكه پيامبر اكرم(ص) به مدينه بازگشتند. به ايشان خبر واقعه را دادند. پيغمبر فرستادند آن مرد را آوردند. به او گفته شد كه توبه ی تو قبول شد؛ اما چيزي كه براي او مشكل است اين است كه صورتش در صورت پيامبر(ص) نيفتند.

زن و مرد! اين جلسه ی ما الآن در محضر خداست. در محضر مقدّس پيغمبر(ص) است. در محضر مقدّس حضرت ولي‌عصر(عج) است. آقا! بدان كه چشم چراني تو در مغازه، خانم! بدان كه رونگرفتن تو و بي‌حجابي و بدحجابي تو در كوچه، در محضر مقدّس امام زمان(ع) است. ببين امام زمان از دست تو راضي است يا نه؟ ببين از اين حرفها راضي است يا نه؟

وقتي آن جوان آمد، پيامبر اكرم(ص) نماز مي‌خواندند. جوان منتظر شد. بعد از نماز پيامبر به منبر رفتند. اين جوان سرش پايين است و خجالت مي‌كشيد. اتّفاقاً پيغمبر اكرم(ص) سوره ی «تكاثر» را شروع كردند:

(بِسْمِ اللهِ الرَّحْمنِ الرَّحيمِ اَلْهيكُمُ التَّكاثُرُ ـ حَتّي زُرْتُمُ الْمَقابِرَ ـ كلّا سَوْفَ تَعْلَمُونَ ـ ثُمَّ كلّا سَوْفَ تَعْلَمُونَ ـ كلّا لَوْ تَعْلَمُونَ عِلْمَ الْيَقينِ ‌ـ لَتَرَوُنَّ الْجَحيمَ ـ ثُمَّ لَتَرَوُنَّها عَيْنَ الْيَقينِ ـ ثُمَّ لَتُسْئَلُنَّ يَوْمَئِذٍ عَنِ النَّعيمِ)

(اتّفاقاً اين سوره درباره ی يقين هم صحبت مي‌كند).

فرمود: دنيا مردم را مشغول كرده است. اي كاش اين مردم يقين داشتند و مي‌دانستند جهنّمي است، مي‌دانستند روز قيامت اين جهنم را ملاقات مي‌كنند و مي‌بينند. اي كاش مي‌دانستند كه گناه انسان را به جهنم مي‌برد؛ و در جهنم از اينها سؤال مي‌شود كه آقا! ولايت داشتي و در محضر امام زمان(عج) بودي، اما باز گناه مي‌كردي؟

پيغمبر اكرم(ص) مشغول خواندن اين سوره بودند و جوان هم داشت فكر مي‌كرد. ناگهان جوان صيحه‌اي زد و غش كرد و نقش بر زمين شد. اطرافش را گرفتند، ديدند از خجالت مرده است. به اين مي‌گويند يقين، آن هم مرتبه ی اوّلِ يقين.

وقتي كه يقين براي انسان پيدا شد، اگر خانم دستش به دست نامحرم بخورد، بدنش تا شب مي‌لرزد. ناراحت است. اگر از او بپرسند چرا ناراحتي؟ مي‌گويد: در مغازه خواستم از كاسب جنس بگيرم، دستم به دستش خورد. مي‌گويند كه عمدي نبود، گناه نكردي. مي‌گويد بله؛ اما دست نامحرم به دستم خورد. واي واي! اين را مي‌گويند يقين.

زن اگر ايمان نداشته باشد، ايمانش حرفي باشد، در مغازه با كاسب حرف مي‌زند؛ خنده مي‌كند؛ حتّي مثلاً براي خريدن چادر در مقابل آئينه مي‌ايستد؛ و اين كار را در مقابل كاسب انجام مي‌دهد. اين را مي‌گويند مسلمان حرفي. و آن را مي‌گويند مسلماني كه ايمان در دلش رسوخ كرده است.